یک دونه شیش تایی

اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارسالمونو با

باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چطوری؟

دیدم بچهه تحویلم نگرفت باباهه خندید

اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چقد بزرگ شده!

مامان گفت نوید کیه؟گفتم: پسر آقای ...

گفت اون اسمش پارساست اسم باباش نویده....

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

چند وقت پیش تو حیاط خونه سیگار میکشیدم

که صدای باز شدن در حیاط اومدمنم حول

شدم سیگارو روی گوشیم خاموش کردم (!!)

و بدترش اینکه بلافاصله گوشیو پرت کردم تو باغچه و سیگار

خاموش موند تو دستم....

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

در اقدامی شجاعانه اعتراف می کنم که از

درس تنظیم خانواده افتادم .

اونم فقط

به این خاطر که در جواب سوال احمقانه استادم

که بهم گفت مگه این کلاس جای خوابه ؟

خیلی صمیمی و خرم گفتم : بیخیال استاد .

کی تا حالا 8 صبح خانوادش تنظیم شده !!!!!!

کلاس رفت رو هوا

استادم منو انداخت بیرون تا کم نیاورده باشه....

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

عموم می خواست وام یکی از دوستاشو جور کنه

زنگ زد به رییس بانک کلی صحبت کرد باهاش...

حرفش که تموم شد اس ام اس داد به رفیقش که

دهن رییس بانک رو ******

اشتباهی سند کرد واسه رییس بانکه!!!

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

اعتراف میکنم چند ماه پیش تو شرکت بودم سر کارام

یوهو مدیر عامل از تو اتاق خودش

گفت: امیــــــــــــــــــر جووون...بلند گفتم جانم؟

گفت خیلی میخوامـــت....

گفتم منم همینطور....گفت پیش ما نمیای؟؟؟؟

گفتم چرا..

حمتاً..

از پشت میزم بلند شدم برم تو اتاقش..

به در اتاقش که رسیدم دیدم

داره تلفن حرف میزنه با امیر دوستش و

من از شدت ضایگی دیوارو گاز گرفتم....

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

اون زمان که از این نوشابه شیشه ای ها بود

یه روز خواستم یه شیشه که اضاف

اومده بود رو بذارم تو در یخچال دیدم بلنده جا نمیشه.

درش آوردم یکمش رو خوردم دوباره گذاشتم،

در کمال تعجب دیدم نه، بازم جا نمیشه !!!!



           
یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, :: 19:37
امیرحسین

معلم برای سفید بودن برگ نقاشی ام تنبیهم کرد و همه به من خندیدند...

معلم خودش هم نفهمید من "خدایی" رو کشیده بودم که خودش میگفت:

دیدنی نیست



           
یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, :: 19:35
امیرحسین

آهای تو که منو تنها گذاشتی رفتی … !

آره عزیزم با توام …

خواهش میکنم برگرد … !

برگرد درو ببند … بعد برو گمشوووووووو !

یک مهندس مکانیک با یک مهندس کشاورزی ازدواج میکنه ، بچشون تراکتور میشه !!!

در یخچال ارتباط مستقیم با حال و روحیه آدم داره :

وقتی خوشحالی میری در یخچالو وا میکنی

وقتی ناراحتی میری در یخچالو وا میکنی

وقتی کسلی میری در یخچالو وا میکنی

داری با تلفن حرف میزنی میری در یخچالو وا میکنی

وقتی نمیدونی چته میری در یخچال و وا میکنی

اَصَن باز کردن الکی در یخچال یه حالی میده !!!


گرگه در خونه بزبزقندی رو میزنه ؟

شنگول میگه : کیه ؟

گرگه میگه : منم آقا گرگه!!!

شنگول و منگول و حبه انگور تحت تاثیر صداقتش قرار میگیرن و درو باز میکنن …


بهترین لحظه زمانیست که فکر میکنی فراموشت کردم

اما ناگهان اس ام اسی میرسه که فکر میکنی منم اما میبینی ایرانسل بوده !


میگن واسه کسی بمیر که برات تب کنه ، الان یه نمه تب دارم ، برنامت چیه ؟

ای همه وجود من

ای کسی که پا گذاشتی رو قلب من

ای کسی که درو بستی به روی من

درو باز کن دستم مونده لای در

آنقدر بدم میاد ازاینایی که از سادگی و صداقت بچگیامون

سو استفاده میکردن و حرف می کشیدن ازمون !

الان که بزرگ شدم میفهمم چه مسائل فوق سری ای رو لو دادم …

عشق من ، از وقتی رفتی خونه تاریکه ، چراغ خونه خاموشه …

آخه بگو فیوز رو واسه چی بردی ؟


یکی میگفت : باید از کنار مشکلات زندگی با سرعت عبور کنی و بگی مییییگ میییییگ !!!

اما انگار نمی دونست مشکلات نشستن رومون و میگن : انگوررررررری ، انگوررررررری !


نظر فراموش نشه



           
یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, :: 19:34
امیرحسین

چند دسته از آدما هستن که خیلی رو مُـخن :

1 - اونایی که وقتی داری فیلم می بینی فکر میکنن تو نمی فهمی و هی واست توضیح میدن

2 - اونایی که وقتی کنارت ایستادن برای اینکه حواست به حرفاشون باشه هی با آرنج به پهلوت میزنن

3 - اونایی که وقتی داری با تلفن صحبت میکنی هی میپرسن کیه؟ کیه؟

4 - اونایی که وقتی داری پول میشماری الکی بلند بلندعددمیگن.

 



           
یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, :: 19:28
امیرحسین

شخصی دیوار خانه اش را برای نو سازی خراب کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند.

این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش

سوخت ویک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را برسی کرد تعجب کرد این میخ چهار سال پیش هنگام ساخت خانه

کوبیده شده بود!!!!چه اتفاقی افتاده؟

در یک قسمت تاریک و بدون حرکت مارمولک چهار سال در چنین موقعیتی زنده بماند!!!

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.متحیر این مسئله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده؟چگونه و چه می خورده؟

همانطور که مارمولک را نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!

مرد شدیدا منقلب شد.

چهار سال مراقبت.چه عشقی!چه عشق قشنگی

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم

اگر سعی کنیمفرشته



           
یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, :: 19:28
امیرحسین

مامان بابام دعواشون شده بود ۳ روز بود قهر بودن…

بابام قبل از اینکه بیاد خونه زنگ زد بهم گفت بیا پارک سر خیابون کارت دارم!!!!

رفتم گفتم جانم؟

برگشته میگه ببین عزیزم ۳ شب هست که شام درست حسابی نخوردیم داریم هر

شب نون و ماست میخوریم ، ۳ شبه رو کاناپه دارم میخوابم کمرم تا نمیشه پدرم در اومده!!!

گفتم خوب چیکار کنم؟ دعوا نکنین خوب …

برگشته میگه ببین عزیزم باید یه فداکاری این وسط اتفاق بیوفته!!!

گفتم بابا حرفات بـــــــــــــــو داره یعنی چی؟!!!

برگشته میگه مامانت از قهرمان بازی خیلی خوشش میاد، تو باید الان که رفتیم خونه با

مامانت الکی جر و بحث کنی بعد من بلند شم بزنم تو گوشت بگم ببند دهننتو نباید به

مامنت از گل نازکتر بگی …

(و این حالت اون بیچاره بود:|)



           
یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, :: 19:27
امیرحسین

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود

کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول

سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا

کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی

احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند

چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت

کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.

انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند

او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب

درامد.

دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین

راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به

آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ

داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!



           
یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, :: 19:21
امیرحسین

 

دقت کردین هروقت یه خواب خوب میبینی صب پاشی یادت نمیاد اما کافیه یه خواب ناجور ببینی ، تا شیش ماه تو مخته!


دقت کردین تو امتحانا آدرنالین خون میزنه بالا فعالیت غیر درسی زیاد میشه؟؟؟من که کلا حموم رفتنم ۵ دقیقه بیشتر نمیشد ۳ ساعت تو حموم بودم به اندازه ۱ سال هم لباس شستم

.

.

.

دقت کردین با کار خوابیدن آدمم کار دارن؟؟!! قبل ۱۲ بخوابیم میگن مرغی؟ بعد از ۱۲ بخوابیم میگن جغدی؟ راس ۱۲ بخوابیم میگن بمیر بابا با این سر وقت خوابیدنت………….. چه غلطی کنیم بالاخره؟!!!!!

.

.

.

حالا دقت کردین همیشه وقتایی که با یکی ، شریکی چیپس یا پفک می خوری .. هی توهم داری که در حقت اجحاف شده ..!

.

.

.

دقت کردین: اگه بچه ها لیوان بشکنن : ای دست و پا چلفتی … -اگه مامانه بشکنتش : قضا بلا بود -اگه باباهه بشکنتش : این لیوان اینجا چیکار میکنه…!!تو خونه ی ما که دقیقا همینه شما چطور؟

.

.

.

دقت کردین وقتی حقیقت رو می دونین، گوش دادن به دروغایی که طرف مقابل داره واست میبافه چقدر لذت بخشه؟!

.

.

.

تا حالا دقت کردین وقتی واسه دل خودت موهاتو درست میکنی چقدر خوشگل میشه ولی وقتی میخوای بری مهمونی یا عروسی بعد از ۳ ساعت کلنجار رفتن شبیه خربزه میشی؟

.

.

.

دقت کردین موقع امتحان سوالاتی رو که بلدیم با خط نستعلیق می نویسیم، ولی اونایی رو که بلد نیستیم با بدترین خط می نویسیم !

.

.

.

دقت کردین قبلاً هر چی موبایل کوچکتر بود با کلاس تر بود،الان هر چی بزرگتر باشه!!!



           
شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 19:2
امیرحسین



           
شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 15:45
امیرحسین

اين عکس زيباترين دختر در آلمان است.
 دوست داريد از نزديک او را ببينيد و با او گفتگو کنيد؟
هر چند هر کاری شدنی است و آرزو بر جوانان عيب نيست ولی ديدار و گفتگو با اين دختر زيبا برای هيچ کس ممکن نيست.
علت ناتوانی انسانها در ديدار و گفتگو با اين دختر زيبا خيلی ساده است زيرا او هرگز وجود ندارد و عکس او دسترنج يک پروژه ی طولانی مدت در دو دانشگاه آلمان برای ساختن زيباترين چهره ميباشد.

بله، عکس اين دختر بر اساس پژوهشهای زيبايی شناسی توسط دانشمندان در دانشگاه های Regensburg و Rostock آلمان و با کمک يک نرم افزار چهره سازی (morphing) ساخته شده است.

بطور فشرده بايد گفت که دانشمندان در اين پروژه با الهام گرفتن از چهره ی ۳۲ پسر و ۶۴ دختر زيبا الگوهای زيبايی را در آنها نشانه گزاری کردند و با مخلوط کردن اين چهره ها صورتی تازه که تمامی زيبايی های آن گروه در آن باشد را خلق کردند.



           
شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 15:29
امیرحسین

این سریعترین اینترنت دنیا در مدت تنها یک ثانیه قادر است یک حجم اطلاعات برابر با 20 فیلم با کیفیت بالا، 500 فیلم با کیفیت استاندارد، 7 میلیون تماس تلفنی تصویری و 100 میلیون تماس تلفنی استاندارد را جابجا کند.


گروهی از دانشمندان ایتالیایی با استفاده از فیبر نوری موفق شدند سریعترین اینترنت دنیا با سرعت ۴۴۸ گیگابیت بر ثانیه را ایجاد کنند.

به گزارش پایگاه خبری فناوری اطلاعات برسام و به نقل از مهر، محققان “مدرسه عالی سنت آنا” در پیزا با همکاری شرکت “اریکسون” و کنسرسیوم ملی بین دانشگاهی برای مخابرات (CNIT) موفق شدند به اینترنت با سرعت ۴۴۸ گیگابیت برثانیه دست یابند.

این سریعترین اینترنت دنیا در مدت تنها یک ثانیه قادر است یک حجم اطلاعات برابر با ۲۰ فیلم با کیفیت بالا، ۵۰۰ فیلم با کیفیت استاندارد، ۷ میلیون تماس تلفنی تصویری و ۱۰۰ میلیون تماس تلفنی استاندارد را جابجا کند.

این اولین سیستم در دنیا است که بر روی دو حمل کننده نوری که وارد یک شبکه از فیبرهای نوری تجاری شده اند توانسته است با سرعت ۴۴۸ گیگابیت بر ثانیه عمل کند.

براساس گزارش کورییره دلا سرا، اینترنت با این سرعت معادل ۲۲ هزار و ۵۰۰ اتصال ADSL با سرعت ۲۰ مگابیت برثانیه است.

این محققان در این خصوص اظهار داشتند: “ما با بهره گیری از این فناوری رکورد قبلی سرعت زیرساختهای تجاری را که برابر با ۱۰۰ گیگابیت برثانیه بود بیش از چهار برابر کردیم.”

ولی هرچی باشه ب سرعت ما ک نمیرسن . تو بعضی از ساعات سرعت اون ب 30 کیلووووووووبایت در ثانیه میرسه

 




           
شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 13:15
امیرحسین

خلق این نقاشی شگفت انگیز و زیبا حدود ۲۰۰ ساعت زمان برده است.این نقاشی را دیه گو کوی هنرمند ایتالیایی کشیده است.

نقاشی های او بیشتر از اینکه شبیه به نقاشی باشند به عکس واقعی شباهت دارند.

بقیه عکس ها در ادامه مطلب...



ادامه مطلب ...


           
جمعه 17 آذر 1391برچسب:, :: 20:18
امیرحسین
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد.
خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه: خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد


           
جمعه 17 آذر 1391برچسب:, :: 16:32
امیرحسین

توی یک قصابی یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُیخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُی‌خُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِیگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگیریفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُی‌خُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

 



           
جمعه 17 آذر 1391برچسب:, :: 16:24
امیرحسین

یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم روى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود به من بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟



           
جمعه 17 آذر 1391برچسب:, :: 16:14
امیرحسین

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.

او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در

آن  بیاساید.

اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال

سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:

« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.

نجات دهندگان می گفتند:

“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم




           
پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 16:19
امیرحسین

  بازی روزگار 

 اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای

تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق

نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر

وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک

می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک

نجات داد.

                  

 روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب

زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که

فلمینگ نجاتش داد. 

 

نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.

 

کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد


در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این

پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین

پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه،

درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.

 

 

     

بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل

 

 شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

  

سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش

داد؟ پنی سیلین.

  اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل   

 



           
پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 16:16
امیرحسین

فرشته از شیطان پرسید: قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟ شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست». شیطان پرسید: قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟ فرشته گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».



           
پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 16:7
امیرحسین

داستان در مورد سربازیست که بعد از جنگیدن در ویتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت.
” بابا و مامان” دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه.
پدر و مادر در جوابش گفتند: “حتما” ، خیلی دوست داریم ببینیمش.
پسر ادامه داد:”چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه.”


“متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه.
“نه، می خوام که با ما زندگی کنه.”
پدر گفت: “پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. 
فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه.”
در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. 
پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند.
شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند.
پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت.
پدر و مادری که در این داستان بودند شبیه بعضی از ما 
هستند. برای ما دوست داشتن افراد زیبا و خوش مشرب آسان است. اما کسانی که باعث زحمت و دردسر ما می شوند را کنار می گذاریم. ترجیح می دهیم از افرادی که سالم، زیبا و خوش تیپ نیستند دوری کنیم. خوشبختانه، کسی هست که با ما اینطور رفتار نمی کند. بدون توجه به  اینکه چه ناتوانی هایی داریم.


           
پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 16:6
امیرحسین

امروز ظهر شیطان را دیدم ! 

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت… 

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند… 
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد! 

گفتم:… 
به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟ 

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟ 

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود 
پدر منی
 ....!!!



           
پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:داستان زیبا پند اموز جالب, :: 15:51
امیرحسین

فلسفه عدد 6 و آرماگدون

۶۶۶ :

شاید براتون این سوال پیش اومده که عدد
۶ یا ۶۶۶ چیه چرا شیطان پرستا این همه به این عدد اهمیت میدن یا بعضی از مسیحیا تو دعاهاشون این عدد رو هی تکرار میکنن.
در مذاهب یهودی و مسیحی چیزی به عنوان هزارگرایی وجود دارد .....

به ادامه مطلب مراجعه کنید



ادامه مطلب ...


           

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ


سلام... یک کلام...شیش تایی باشید والسلام
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان یک دونه شیش تایی و آدرس 6-taeea-6.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 4288
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1